کد مطلب:229901 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:291

فلکه ی آب کجاست؟
صورتش گر گرفته و عرق سردی بر پیشانیش نشسته بود. خودش را بسختی سرزنش می كرد و زیر لب می گفت: «كاش به حرف دخترم گوش كرده بودم و منتظر می ماندم تا خودش مرا به زیارت آقا بیاورد!»

همیشه همین كه صحبت از زیارت امام رضا علیه السلام می شد، می گفت: «آقا باید آدم را طلب كند، من بارها شده، ناگهان راهی زیارت شده ام و گاهی هم از كنار صحنها گذشته ام ولی توفیق زیارت نصیبم نشده است.»

علیرغم اضطرار و نگرانی، در اعماق دلش، امید به پابوسی آقا، موج می زد. در پیاده روی مشرف به بست شیخ بهایی، به دیوار تكیه كرد و تك تك زائران را زیرنظر گرفت.

با خودش روزهایی را تجسم می نمود كه تنها با پای پیاده، مسافتی طولانی را جهت تشرف به حرم مطهر طی می كرد و باز با همان پا، پس از زیارت برمی گشت و خم هم به ابرو نمی آورد، ولی حالا به روزی افتاده است كه باید حتما یكی از آشنایانش او را برای زیارت همراهی كند.

یكی دو سال قبل، وقتی همسرش هنوز زنده بود، فرسودگی خیلی ناراحتش نمی كرد ولی از روزی كه او دار فانی را وداع كرد، دست نگر بچه هایش - كه هر یك به قول خودشان، خروارها گرفتاری داشتند - شده بود. به همین علت به محض این كه دخترش از خانه بیرون رفت، او



[ صفحه 22]



هم خود را سریع برای پابوسی آقا آماده كرد و از خانه بیرون زد.

دستمال چهار خانه ای همسرش را كه در طول حیاتش هر وقت به زیارت مشرف می شد، با خود می برد و به ضریح می مالید و همواره در جیب پیراهنش می گذاشت و شبها هم زیر متكایش قرار می داد و آن را موجب آرامش خود می دانست و اكنون او، به عنوان یادگاری گران قدر همواره در جیب و همراه خود كرده بود، درآورد، جلوی بینی اش گرفت و آن را خوب بویید و سپس بر روی عرق پیشانی خود قرار داد و به دنبال آن، گوشه ی چشمانش را از قطرات اشك زدود و آه سرد سینه اش را با قطره اشك دیگری بیرون داد و با بغض در گلو گفت: «السلام علیك یا علی بن موسی الرضا»

ناگهان دختر خانمی به طرف او آمد، رو به او كرد و گفت: مادرجان! چرا اینجا ایستاده اید؟ حالتان خوب نیست؟ تمام نیرویش را در لبهای خشكیده اش جمع كرد و گفت: فلكه ی آب، كجاست؟ دختر خانم پرسید: می خواهید به فلكه ی آب بروید؟ و پیرزن پاسخ داد: می خواستم به پابوس آقا بروم، ولی گم شده ام، و با كشیدن آهی، اضافه كرد: وقتی مثل شما جوان بودم، هر روز با همسر خدابیامرزم به زیارت آقا! می آمدم ولی حالا... دختر خانم با گشاده رویی گفت: من هم دارم به زیارت می روم اگر مایلید می توانید با من بیایید! گویا تمام دنیا را یكباره به او داده بودند! چند بار خدا را شكر كرد و در كنار دختر به راه افتاد.

حال غریبی داشت. می خواست هر چه زودتر ضریح را مشاهده كند، دلش برای ضریح تنگ شده بود! نسیم بسیار ملایمی، صورت عرق گرفته اش را نوازش داد و سردی دلچسبی را احساس كرد. دختر خانم به



[ صفحه 23]



خاطر مراعات حال پیرزن، بسیار آرام قدم برمی داشت. آن دو صحنین را، پشت سر گذاشتند و به مدخل ورودی صحن آزادی رسیدند. پیرزن در حال و هوای خودش بود، صدای قلبش را كه بشدت می تپید و برایش احساس خوشایندی ایجاد كرده بود، می شنید و مرتب خدا را شكر و از آقا تشكر می كرد. ناگاه صدای دختر خانم او را به خود آورد! مادرجان! می خواهید از اینجا خودتان بروید؟ دوباره نگرانی به سراغش آمد. با خود گفت: نكند این دختر خانم از راه رفتن آرام من، رنجیده است؟ در همین فكر بود كه او ادامه داد: من به داخل حرم مطهر می روم، اگر مایل هستید می توانید با من بیایید. پیرزن با سر به او پاسخ مثبت داد و لب به دعایش گشود.

هر دو وارد حرم شدند و به خیل زائرین پیوستند. پیرزن كه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، آهسته آهسته خود را به نزدیك پله های دارالسعادة رسانید و در آنجا نشست و پس از استراحتی كوتاه، تمام حواسش را متوجه زیارت كرد و برای خلوت با خود، خدا و آقای خود! به نماز زیارت ایستاد. پس از اتمام نماز خود، دختر خانم را دید كه غرق در راز و نیاز با امام رضا (ع) است. خود را به او نزدیكتر و او را متوجه خود نمود. او هم كه می خواست شروع به خواندن زیارتنامه كند، در حالی كه در صدایش لرزشی وجود داشت، از پیرزن پرسید: می خواهید بلندتر بخوانم؟ و او هم كه از خدا می خواست، گفت: البته كه می خواهم!

پس از پایان زیارتنامه، دختر خانم همچنان مشغول راز و نیاز خود بود، ولی پیرزن مضطرب نشان می داد. از سویی می خواست از او، جهت



[ صفحه 24]



بازگشت به خانه راهنمایی بخواهد و از سوی دیگر دلش نمی آمد خلوت او را به هم بزند. خدا خدا می كرد كه مناجات و زیارتش تمام شود، چون تنها دخترش، اطلاعی از بیرون آمدن او از منزل نداشت. غرق در تماشای ضریح شده بود كه ناگهان آن دختر گفت: مادرجان من به طرف فلكه ی آب می روم اگر زیارتتان تمام شده، می توانم شما را تا آنجا همراهی كنم! پیرزن چادرش را بسرعت جمع و جور كرد و همراه او به راه افتاد.

دختر خانم برای گذاشتن زیارتنامه به داخل جا كتابی، از او جدا و ناگهان در ازدحام زائرین ناپدید شد. لحظاتی گذشت اما از او خبری نشد. دوباره دلهره سراپای وجودش را فراگرفت و زیر لب زمزمه كرد: یا علی ابن موسی الرضا! چطور به خانه بروم آقا!؟ یا ضامن آهو! چه كنم؟ در همین گیرودار بود كه دختر خانم را از پشت سر دید. خوشحال شد، خودش را سریع از بین زائرین به او رسانید و پشت سرش به حركت درآمد. از دارالسعادة بیرون آمدند و زیر ایوان طلا قرار گرفتند. بآرامی به شانه ی دختر خانم زد. او برگشت ولی كس دیگری بود! همراه او نبود! با دست پاچگی پرسید: فلكه ی آب، كجاست!؟ پاسخ او نشان می داد كه فارسی نمی داند! ناامیدانه تصمیم گرفت هر طور كه هست، خودش برگردد.

عزمش را جزم كرد. به خودش دلداری می داد كه این راهها را سالهای سال، بارها طی كرده ام، امام رضا (ع) هم كمك می كند! هر طور شده فلكه ی آب را پیدا می كنم. داخل صحن آزادی به دور خودش می چرخید. به نظرش تمام درهای خروجی مثل آن دری بود كه از آن به داخل صحن پا گذاشته بود. تصمیم گرفت برای بهبود حالش، آبی به سر و



[ صفحه 25]



صورت خود بزند. پس از لحظاتی، جلوی یكی از شیرهای آب داخل صحن آزادی بود كه دستی به شانه اش زده شد و در پی آن، صدایی گفت: مادرجان! صدا آشنا بود و با خودش آرامش خاصی را به همراه آورد!

سریع برگشت! دختر خانم ادامه داد: چطور شد؟ تصمیم گرفتید تنها بروید؟ گویی آقا امام رضا (ع) یك بار دیگر به او جانی تازه داده بود. هر دو آرام آرام به سوی فلكه ی آب گام برمی داشتند.

در طول راه پیرزن از بچه ها، نوه ها و همسرش و به بویژه از دستمال به یادگار مانده از او كه برای آن مرحوم بسیار عزیز بود و هر بار كه به حرم مشرف می شد آن را به ضریح متبرك می كرد و هرگز آن را از خود دور نمی نمود و اكنون برای او مثل جانش عزیز بود، تعریفها كرد.

لحظاتی بعد به جایی رسیدند كه از آنجا فلكه ی آب دیده می شد. دختر خانم، فلكه ی آب را با انگشت به پیرزن نشان داد و گفت: شما از كدام طرف می خواهید بروید؟ پیرزن در پاسخ گفت: من باید دیوار بازار رضا را بگیرم و جلو بروم! دختر خانم گفت: می توانید خانه تان را پیدا كنید؟ پیرزن پاسخ داد: این قسمتها را مثل كف دستم می شناسم.

پس از دقایقی از عرض خیابانی كه روبه روی گنبد حضرت بود و به بازار رضا منتهی می شد، عبور كردند. پیرزن رو به گنبد ایستاد و گفت: السلام علیك یا علی بن موسی الرضا! و با پایان این سلام، قطره اشك خود را كه ناگهان از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود، پاك نمود.

كمی مضطرب بود. می خواست به گونه ای از دختر خانم تشكر كند ولی نمی دانست، چگونه؟ هر چه فكر كرد چیزی با ارزشتر و عزیزتر از دستمال به یادگار مانده از همسرش، پیدا نكرد به او هدیه



[ صفحه 26]



بدهد! دستمال برایش خیلی عزیز بود، آن قدر عزیز كه فكر این كه آن را از خودش دور كند، پریشانش می كرد ولی او از دستمال برایش عزیزتر شده بود، آن قدر عزیزتر كه دیگر آن دستمال را برای او هدیه ی مناسبی نمی دانست. احساس می كرد امام رضا (ع) او را لایق دانسته و برایش این چنین وسیله ی زیارتی، قرار داده است!

مشغول همین افكار بود كه ناگهان با برخورد دوچرخه ای به دختر خانم، وی نقش بر زمین گردید. دوچرخه سوار بسرعت از دوچرخه پیاده و دختر خانم هم از روی زمین بلند شد. دست راستش با جدول كنار خیابان جراحت مختصری دیده و خونین شده بود. دست چپش را روی محل خون ریزی قرار داد و سعی داشت خون آن را بند آورد. به كنار پیاده رو آمدند و دوچرخه سوار با رضایت او كه می گفت چیزی نشده است محل را ترك كرد و مردم هم متفرق شدند.

دختر خانم با تعجب پیرزن را كه با نگرانی دستمال یادگاری همسرش را به دست او می بست، می نگریست كه در همان حال می گفت: خدا عاقبت به خیرت كند، دخترم! به خیر گذشت! امروز را هرگز فراموش نمی كنم! امروز یكی از روزهای خوب زندگی من بود!

دختر خانم در پیاده رو، روبه روی آقا امام رضا (ع) قرار گرفت و زیر لب گفت: السلام علیك یا علی بن موسی الرضا! و لحظه ای با نگاه خود، پیرزنی را كه خشنود از زیارت آقا! دیوار پیاده روی خیابان جنب بازار رضا را طی می كرد، دنبال كرد.

لبخند رضایت بر لبانش و خاطره ای دلچسب و دلنشین در قلبش، نقش بست.



[ صفحه 29]